امّن یجیبِ سیدمجید
من سال اول بودم، سید مجید سال سوم. قدبلند، قوی بنیه، از نظر درسی متوسط، عبای سیاه میزد و دعای سر صف نماز را میخواند و ...خلاصه توی حوزه ابهتی داشت.
یک روز بین نماز مغرب و عشا گفت: "برادرا یه مریضی روی تخت بیمارستان افتاده، التماس دعا داره. برای سلامتیش همه با هم پنج بار آیۀ امٌن یجیب را قرائت میکنیم."
همه خواندیم. دو سه روز بعد خبر رسید که آن بندۀ خدا فوت کرده. یک بار دیگر هم این اتفاق افتاد یعنی سید برای مریضی، امٌن یجیب خواند و ما را هم به همراهی فراخواند و... بعد از چند روز خبر آوردند که بله طرف، غزل را خوانده است.
بعد از شنیدن خبر، ما که از خنده روده بُر شده بودیم (خدا ما را ببخشد) به سید گفتیم: "سید خون اینها گردن توهه. تو اونا رو کُشتی."
از آن روز به بعد اگر کسی از بچهها اذیتش میکرد (یعنی به حرفش گوش نمیداد!) تهدیدش میکرد که "برات یه امٌن یجیب میخونم هان"
کلمات کلیدی :